

لبخندي كه ديگر نيست ... مثل تمام داستانها ي بچه گانه منتظر پايان خوش بودن سرابي بيش نيست.
امروز در شك و ترديد موندم كه آيا لبخند هايت برايم واقعي بودن يا راه فراري براي تو
گاه و بي گاه در تندباد مسير به تو نگاه ميكردم و نيرويي عجيب بدست مي آوردم و ادامه ميدادم ،
ادامه به راهي كه پايانش مه آلود بود...
تو فقط به خود تعلق نداري ،
تو نميتواني همين طور بروي و با خود در تنهاييت خلوت كني !
لبخند چشمهايت را دريغ نكن ،
به تو حق ميدهم ،به همه حق ميدهم ،
گاهي بايد در خود فرو رفت و هيچكس را نديد،
ولي فقط گاهي